محل تبلیغات شما

☆ROMAN NEW☆



آرتمیس:بلند شو زود وقت زیادی نداریم من توی اون قبرستون بودم اطراف رو نگاه کردم و دیدم که بین هر دوتا کوه قرار داره من:اینجا کجاس چرا منو آوردی اینجا آرتمیس:راستش ایجا جایی که قراره یه اتفاق هایی برات بیفته من:چه اتفاقی آرتمیس:الان وقت نیست همه ی اون ها الان دور بر تو جمع شدن باید بری من:همه ی کیا؟؟ آرتمیس:سریع بیدار شو و گرنه میمیری من چشمام رو بستم و بعد باز کردم من دیدم پنجره بازه ولی چیزی توی اتاق نیست توی اتاق از آیینه های زیاد کنار و گوشه های
با با سرعت به سمت اون اتاق رفتم و لی نتونستم درشو باز کنم وارد اتاق دیگه ای شدم تا ببینم کلید پیدا میکنم یا نه ولی نبود از پله ها پایین اومدم و رفتم پیش سیا و رضا اون ها حموم رو پاک کرده بودن و دیگه خبری از خون نبود من:نظرتون چیه بعد از ظهر بریم پارک سیا:چرا که نه رضا:من هم موافقم من:خوب بریم یکم اطراف رو نگاه کنیم ببینم چی برای خوردن پیدا میکنیم سیا:باشه بریم ….خوب حداقل مشغول میشدیم و از فکر این خون و این ها در میایم من رفتم و توی آشپز خونه رو داشتم
فصل سه: صدای زن:هی پسر بلند شو من با اینکه خیلی از این صدا تعجب کردم چشمام رو باز کردم و دیدم که یه جای سر سبز و با یه رودخانه بود و روی یک تنه یه درخت که افتاده بود یه زن با مو های سفید نشسته بود اون خیلی جوون بود و من با دیدن قیافه ی اون تعجب کردم من:من کجا هستم زن:تو هستی توی فکرت من:تو توفکر من هستی زن:راستش نه من تورو آوردم اینجا تا بهت یه چیزی بگم من:چه چیزی؟؟ زن:تو بخواطر اینکه به اون خرابه ی نفرین شده رفتین باعث شد که بعضی از افراد اون خرابه به
صفحه دوم: یه صدا های عجیب:تو انتخواب شده ای منتظرت هستیم از خواب مثل دیوونه ها پریدم اطرافم رو نگاه میکردم خیلی عرق کرده بودم جوری که لباس هام خیس شده بود نگاه ساعت کردم دیدم ساعت شیشه مثل اینکه خیلی خوابیده بودم رفتم و در کمدم رو باز کردم یه کت مشکی با خط های قرمز و یقه های بلند و شلوار همون کت هم پوشیدم رفتم جلوی آیینه و دیدم که چه چیزی شدم مو های بلند قهوه ایم به این لباس ها میومد خیلی از شکلی که داشتم راضی بودم در اتاقم رو بازکردم خواهرم و و
خلاصه رمان: این رمان بسیار عاطفی و قشنگ است در باره ی پسر ۱۶ ساله است که با قطره باران به روی شاپرک صحبت میکند. این پسر که در یکی از شب های بارانی. وای عجب هوای سردی نظر تو چیه مهراب، مهراب:آره واقعا خیلی سرده( همینطور که داشتم راه میرفتم ی دفعه چشمم به نور آبی که در هوا بود افتاد با خنده گفتم همینمون مونده که بارون بیاد هنوز حرفم تموم نشده بود بارون گرفت

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها